قسمت دوازدهم(آخرین)


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 22051
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 272
:: بازدید سال : 808
:: بازدید کلی : 22051

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دوازدهم(آخرین)
سه شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 12:14 | بازدید : 1639 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

دیگه روزها داشت به روزهای امتحانات نزدیک میشد . منم دیگه برخلاف گذشته حوصله درس خوندن

نداشتم . چون به اندازه کافی فکر و هیاجانات داشتم . تو درسام افت شدیدی کرده بودم . واسم خیلی

زود بود که خودمو ببیازم .

بی تجربگی من و کم سن بودن منو نگین داشت کار دستمون میداد . باعث میشد نتیجه این همه علاقه

و وابستگی رو تو امتحانات ببینیم .

بالاخره امتحانات شروع شد و اولین روز امتحان رفتم سر جلسه امتحان . اولین امتحان رو خوب نگاه کرده

بودم . خوبم دادم . ولی مثل اینکه بد بختیام بعد اولین امتحان شروع میشد . بعد یه راست اومدم خونه و

با نگین تلفنی حرف زدیم . امتاحانت من بعد از ظهر بود و امتحانات نگین صبح بود .

بعده اینکه برگشتم خونه چند ساعت بعدش نگین اس ام اس زد گفت که خونه ای ؟ میتونیم با هم

صحبت کنیم ؟

منم جوتابشو دادم . بعد چند دقیقه زنگ زد . برداشتم

-الو سلام رضا

-سلام نگین

-خوبی؟

-خوبم . تو چطوری ؟

-عالیم . رضا امتحانت ساعت چنده ؟

-ساعت 12 شروع میشه مال ما بعد از ظهره

-رضا خیلی دلم برات تنگ شده بود . طاقت نیاوردم . زنگ زدم . مزاحم که نیستم ؟

-منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خدا خدا میکردم یه وقتی پیدا کنیم با هم صحبت کنیم . نه چه

مزاحمتی . بیکارم

-راستی رضا میدونی چی شده ؟

-نه چی شده ؟

-یادته چند روز قبل اومدیم پارک من یادم رفت دفتر شعری که واست آماده کرده بودمو بیارم . حالا چیکار

کنم ؟

-اه نگین . ترسیدم . گفتم لابد چی شدهههه . خب یه روز میاری میدی دیگه . خودتو ناراحت نکن .

-نه آخه یادم بود . نمیدونم چی شد هول شدم بر نداشتم . خیلی بد شد

-باشه فکرشم نکن . چه عجله ای داری میدی دیگه .

-آره عجله دارم . خیلی هم عجله دارم

-واسه چی ؟ نگین چی میگی تو ؟

-هیچی بیخیال . همینجوری گفتم . رضا میترسم این آخرین باری باشه که با هم حرف میزنیم .

-نگین چی میگی ؟ حالت خوبه ؟ مگه چی شده ؟ آبجیت گیر داده ؟

-آره . آبجیم داره خیلی فشار میاره . میترسم مامانم بدونه . بعد دیگه فاتحه

-نگین یه جور حرف میزنی که دارم شوخی شوخی میترسم .

-رضا شوخی نیس . جای من نیستی که ببینی حتی برای زنگ زدن به تو چه مصیبت ها که نمیکشم .

-آره راس میگی نگین . درکت میکنم . راستی نگین میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟

-بپرس رضا جان

-چی شد که ما اینهمه به هم وابسته شدیم ؟ اونم تو این روزا روزای امتحان .

-آره رضا منم این سوال تو ذهنم مونده بود . جوابشم نمیدونم . الان این کارا دیگه داره تو درس خوندنم

تاثیر میزاره رضا

-نگین فکر کنم بعد از امتحان دیگه با خیال راحت بتونیم هر روز همدیگه رو ببینیم . نه ؟

-(نگین یه خنده کوتاهی کرد و تو خودش یه اه کوتاه کشید) آره رضا شاید.

-شاید ؟

-منظورم اینه که آره راست میگی . رضا دیگه نمیتونم حرف بزنم . بزار بعد از چند دقیقه من خودم تماس

میگیرم خداحافظ

-باشه برو نگین . خداحافظ

فکر کنم نگین ناراحت شده بود . نمیدونم چرا قطع کرد . فکر نمیکنم که کسی اومد تو اتاقش . تنها بود .

کسی پیشش نبود . هیچ صدایی نمیومد . فکر کنم به خاطر حرفام دلخور شده بود . به خاطر همون

حرفی که گفتم بعده امتحانات میتونیم هر روز همدیگه رو ببینیم . تا اون موقع نمیدونستم به خاطر این

حرفم ناراحت شده بوده . ولی بعدا خیلی چیزا فهمیدم ....

اونروز نگین دیگه زنگ نزد . فقط اس ام اس زد و ازم معذرت خواهی کرد که نمیتونه تماس بگیره .

روز بعد تعطیل بودیم و منم نای درس خوندن نداشتم . به زور یه خورده نگاه کردم . فکرم مشغول بود .

دست خودمم نبود . هر روز به این فکر بودم که کی امتحانات تموم میشه تا من بازم نگین رو ببینم .

دومین امتحان رو گند زدم . و همینطور بقیه اش . تا آخرای امتحانات با نگین هر شب اس ام اس بازی

میکردیم . میگفتیمو میخندیدیم . روز به روز به حرفای هم عادت میکردیم . روز به روز بیشتر به هم

وابسته میشدیم . یه شب اس ام اس نمیزدیم دل تنگ همدیگه میشدیم . بعضی موقع ها هم نگین زنگ

میزد و فقط فوت میکرد . هه

بعضی وقت ها میشد نگین نصف شب زنگ میزد بد خواب میشدیم . بعضی موقع ها من زنگ میزدمو سر

به سرش میزاشتم . ولی این حرف زدنمون چند دقیقه طول نمیکشید . شاید یه دقیقه هم نمیشد ولی

برای هر دومون یه عمر میگذشت . شادی هامونو تقسیم میکردیم . غم هامونو از هم وا میکندیم .

خاطرات گذشته مونو با اس ام اس برای هم تازه میکردیم . وقتی نگین زنگ میزد و منو میخندوند با این

که میخندیدیم ولی بعدا بغض میکردیم . دوستیمون خیلی شیرین بود . ولی راسته که میگن هر خوبی

بدی به دنبال داره .

فقط تو عشقی که به هم دیگه داشتیم یه تفاوت داشتیم اونم این بود که نگین میدونست یه روزی منو به

اجبار تنها میزاره ولی نمیخواست بگه منو ناراحت کنه . نمیدونم چه طور با این قضیه کنار اومده بوده .

نمیدونم چطور به خودش تلقین کرده بوده . ولی انگار به اون اتفاقی که میخواست بیفته امید نداشته .

یک یا دو روز مونده به امتحانات دیگه از نگین خبری نداشتم . گوشیش هم خاموش بود . بالاخره

امتحانات تموم شد . یکی دو روز گذشت و من هر ساعت چند بار شماره نگین رو میگرفتم ولی بازم

خاموش بود . فکر میکردم عمدا این کار رو کرده که میخواد چند روزی استراحت کنه . چون فشار امتحان

خیلی رومون اثر گذاشته بود .

چند روزی گذشت . دیگه واقعا دلتنگ همدیگه شده بودیم . من نمیتونستم طاقت بیارم . دلم میخواست

برم کوچه شون منتظرش بمونم تا شاید از خونه بیاد بیرون برم باهاش حرف بزنم .

ولی خودمو نگه میداشتم و امید داشتم که این روزا گوشیش رو جواب میده . چند روزی گذشته بود که یه

شماره ای به من زنگ زد . شماره گوشی نبود از کیوسک تلفن عمومی زنگ زده بودن . برداشتم حرف

نزدم .

گفت : الو (یه دختر بود که صداش شبیه نگین بود )

گتم : سلام نگین . چرا گوشیت خاموشه . حالت خوبه ؟

هیچی نگفت

گفتم : چرا جوابمو نمیدی ؟ چیزی شده ؟

گفت : سلام آقا رضا من نگین نیستم . زهرا هستم دوست نگین

خجالت کشیدم و گفتم : ببخشید من فکر کردم نگینی . نگین کجاست ؟ چرا گوشیش خاموشه ؟

زهرا گفت : آقا رضا  میشه بیای همون پارکی که همیشه با نگین میومدی ؟

گفتم : پارک لاله ؟

گفت : آره . میتونی ؟

گفتم : باشه ولی کی ؟

گفت : همین الان بیا .

گفتم : چیزی شده ؟ راستی نگفتی نگین کجاست ؟

گفت : بله همین الان . شما بیایین من میگم نگین کجاس

من نگران شده بودم . میترسیدم . فک میکردم الانه که نگین با آبجیش تو پارک منتظر من باشن . به جز

این فکر دیگه ای نمیکردم . رفتم پارک و رو همون میز و نیمکت . دیدم زهرا از روی یه نیمکت دیگه پا شد

اومد طرف من . تنها بود . تنهای تنها . اطراف رو نگاه کردم دیدم هیچ خبری از نگین نیست . دیگه نگرانیتم

بالا گرفت .

زهرا اومد و سلام داد . منم با ناراحتی سلام دادم . گفتم : بفرما بشینید

گفت : نه میخوام برم . فقط یه حرفی میزنم و میرم . تو دستش هم یه دفترسیمی بود که رنگ جلدش

آبی و روش عکس گل فک کردم واسه خودش یه دفتر خاطرات تازه گرفته .

گفتم : زهرا خانوم نگین کجاست پس چرا نیومده ؟ خبر داری ازش ؟

گفت : آقا رضا ممممممم . آقا رضا نگین دیگه نمیتونه بیاد پارک . دیگه نمیتونه گوشیش رو جواب بده .

گفتم : چرا مگه اتفاقی افتاده ؟

گفت : نگین یه حرفایی به من زد و ازم خواهش کرد بیام و اون حرفا رو به شما بزنم و ازتون خواهش کرد

که ناراحت نشین .

من دیگه داشتم میمردم از ترس . نگران بودم . ناراحت بودم . نمیدونم چه حسی داشتم . ولی حس

خیلی بدی بود . خیلی بد

گفتم : نه ناراحت نمیشم بگید .

گفت : نگین اینا از این شهر رفتن .

بعده گفتن این جمله زبونم بند اومد . فقط تو روی زهرا نگاه کردمو مات موندم . چند دقیقه گذشت .

حرفی نتونستم بزنم . بغضم گرفته بود . زهرا هم چیزی نمیگفت .

چند دقیقه بعد گفتم : میخوایین سر به سرم بزارین ؟ هه

گفت : نه آقا رضا نگین اینا از این شهر اسباب کشی کردنو رفتن .

گفتم : آخه چه جوری ؟ چرا چیزی به من نگفت ؟ امکان نداره . نگین تا چیزی به من نگه هیچ کاری

نمیکنه . تو رو خدا بگو نگین الان کجا قایم شده بگو بیاد من طاقت شوخی ندارم . صداش کن بیاد ...

زهرا گفت : من شوخی نمیکنم . الان میگم چه اتفاقی افتاده . شوهر آبجی نگین تو اداره پست کار

میکنه . اون یه دوست صمیمی داره که معلمه و با بابای نگین تازگی ها دوست شدن و تازه فهمیدن که

تو زمان تربیت معلمشون با هم تو یه کلاس بودن . بابای نگین و دوست داماد نگین اینا با هم صمیمی تر

میشن و قرار میشه که انتقالی بگیرن به یه شهره دیگه . اون انتقالی هم دلیل داشته . چون اگه بابای

نگین انتقالی میگرفت امتیازش بالا میرفت . به خاطر همین انتقالی گرفت به یه شهر دیگه . و چند روز

مونده به امتحانات وسایلشونو بستن و آخرین روز اسباب کشی کردن . اینم بگم که به منم نگفت کجا

میره . نگین بهم سفارش کرد که بهت اینا رو بگم و ازت معذرت خواهی کرد که نتونست باهات تماس

بگیره و اینا رو بهت بگه . اگر هم میخواست میتونست ولی شاید دلیلی داره . شایدم دلیلش رو تو این

دفتر نوشته . از خواست که این دفتر رو بدم بهت . بیا بگیرش .

من مات مونده بودم . بغض نمیزاشت سوال هایی که تو ذهنمه از زهرا بپرسم . میترسیدم گریه کنم .

ساکت و مبهوت مونده بودم . دفتر رو گرفتم ولی بازش نکردم .

به زور چند کلمه حرف زدم به زهرا گفتم : یعنی به تو نگفت کجا میخواد بره ؟

زهرا گفت : گفتم که نگفت . منم از این کارش ناراحتم . ولی روز آخر ازم خواهش کرد و شمارتو بهم داد

که بیام این حرفا رو به شما بزنم . گفت که تموم حرفاشو تو این دفتر زده .

من بازم باوزم نمیشد به این زودی این اتفاقات افتاده باشه . پاهام و دستام سست و سرد شده بودن .

نا نداشتم . زهرا دفتر رو داد و ازم خداحافظی کرد و رفت . چند دقیقه رو نیمکت نشستم . هزاران فکر رو

خیال به سرم زد . بعضی موقع ها خندم میگرفت بعضی موقع ها وقتی میدیدم حقیقت داره گریه ام

میگرفت . بغض کرده بودم ولی نمیخواستم گریه کنم .

ولی اشک هام خود به خود به چشمام میومدن . زور میدادم که اشک هام نریزن . نمیشد . به خاطر این

کارای نگین گریه ام گرفته بود . اصلا باورم نمیشد . انگار یه خواب بود .

تصمیم گرفتم از همون پارک یه راست برم دم خونه نگین تا ببینم و باورم شه که همش دروغه . دفتر رو

برداشتمو اومدم کوچه نگین اینا . از دور دیدم که درشون بازه . خوشحال شدم . فکر کردم خونه هستن .

هه

رفتم جلوتر . وقتی دیدم تو حیاط خونشون هیچی نیست . بدنم سست شد . دهنم وا مونده بود . نه به

خاطر این که شگفت زده بودم . نه . به خاطر این دهنم وا مونده بود که باورم نمیشد نگین به این ساکتی

، به این آرومی رفته باشه .

تو دلم گفتم : تو داشتی میرفتی ولی چی میشد به این آرومی و ساکتی نری . چی میشد بهم

میگفتی . قول میدادم هیچی نگم . مخالفت نکنم . سخته ولی اگه تو میخواستی میکردم . ما که تازه

میخواستیم هر روز همدیگه رو ببینیم . اون سوالی که ازم پرسیدی اگه ما از این شهر بریم چیکار میکنی

راست بود . سوال نبود حقیقت بود . حالا چطوری تو رو ببینم . چه طوری فراموشت کنم . از کوچه نگین

اینا برگشم . گریه ام گرفته بود نمیخواستم مردم ببینن گریه میکنم .

رفتم داخل پاساژ رفتم زیر پله برقی . نشستم گریه کردم . یه دل سیر اشک ریختم .   واسه نگین . واسه

خودم . واسه این سکوت نگین . خیلی دلم گرفته بود . دیگه از مردما نفرت داشتم . از آبجی نگین نفرت

داشتم . دلم میخواست برم خونه آبجی نگین هر چی شیشه ست بشکنم . لعنت به تو . لعنت به

زندگی تو .

بعد چند دقیقه از پاساژ اومدم بیرون . اشک هامو با دستای سردم پاکشون کردم . دست خودم نبود

احساس خیلی ناراحتی میکردم . حالم بد بود . نزدیک های شب بود . من بودم و یه دفتر شعر و

خیابون ...

اومدم خونه . وقتی آبجی اناهیتا دفتر رو دید خوشحال شد . فکر کرد براش دفتر نقاشی خریده بودم . دفتر

رو از دستم گرفت . بازش کرد ولی داخل اون دفتر پر بود از جمله هایی که از ته دل در اومده . آناهیتا گفت

داداش چرا این دفتر رو خط خطی کردی ؟ تو دلم خندیدم . کاش جای آناهیتا بودم تا به این جمله های

عاشقونه میگفتم خط خطی . ..

یه ورق از داخل دفتر افتاد . دفتر و ورق رو از آناهیتا گرفتم و اومدم تو اتاق . ورق کاغذ رو کذاشتم لای دفتر

انداختم رو تخت . پنجره اتاق رو باز کردم . بازم گریه ام گرفت . من به نگین عادت کرده بودم .

رفتم دست و صورتم رو شستم . باز اومدم اتاق . فکرم مشغول بود . یه احساسی داشتم که نمیشه

گفت . انگار یکی از عزیزانت فوت کرده باشه اونقدر دلت میگیره که نمیدونی داری به چی گریه میکنی .

همه خاطراتم با نگین داشت مثل یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن .

دلم نمیخواست دفتر نگین رو باز کنم . چون میترسیدم نوشته هاش باعث بشه خیلی ناراحت بشم .

ولی از یه طرف هم طاقت نمیاوردم . اومدم نشستم رو تخت . دفتر رو گرفتم و به جلدش زل زدم .

یه دفتر آبی که وسطش چند تا گل رز . دفتر تازه تازه بود انگار تازه خریدیش . مثل خودش خشگل بود .

صفحه اولش رو باز کردم . با خط بزرگ نوشته بود . به نام خدایی که سرانجام تو رو ازم میگیره ....

دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم . بازم اشکام بهونه کردن . گریه ام گرفت .

دیگه بقیه صفحه ها رو نخوندم . ولی همون کاغذی که تا شده بود و لای دفتر بود رو برداشتم . نامه ای

بود که نگین جداگانه برام نوشته بود . شعر نبود . ودای آخرش بود .

"به نام خدایی که سرانجام تو رو ازم میگیره ...

سلام رضا . امیدوارم حالت خوب باشه .

فکر کنم زهرا همه چیز رو به تو گفته باشه . ولی به غیر از اونا حرف های دیگری دارم که میخواهم برایت

بگویم. رضا الان نیستی ببینی که دستام میلرزه . گریه ام گرفته . شاید این گریه به خاطر این باشه که

آبجیم منو کتک زده . شایدم به خاطر تو باشه . ولی اگر کاغذ نامه ام خیسه خیسه یا لکه های اشک

هام روشه منو ببخش ...

رضا جان الان فکر میکنم که تو از من دلخوری . به خاطر این که بهت هیچی نگفتم . ولی من دلیل دارم .

رضا جان میخواهم برای کارهایی که برات نکردم عذر خواهی کنم . تو خیلی کارها برای من کردی . ولی

منو ببخش که فرصت نشد جبران کنم . رضا فکر کنم عشق ما یه عشق خیلی ساده و پاک بود . رضا منو

ببخش من سن ام اونقدر کم هست که نمیتونم درباره عشق نظر بدم . ولی لااقل اینو میدونم که تو

اونقدر خوب هستی که حتی نشد یه بار دستامو لمس کنی . میتونستی ولی میدونم فکر میکردی من

ناراحت شم . رضا بغض نمیزاره بنویسم . دلم گرفته .

رضا اگه یه روزی دلت گرفت و نتونستی طاقت بیاری بهت این اجازه رو میدم که برام گریه کنی . چون الان

درکت میکنم . اگه یه روز اونقدر ناراحت شدی و فکر کردی که من کار بدی کردم نفرین ام کن . اصلا رضا

هر کاری به نظرت خوبه انجام بده . ولی آخر کار اینم یادت باشه که ما همدیگه رو دوست داشتیم و حاضر

نبودیم بدی همدیگه رو ببینیم .

رضا یادته ؟ یادته اولین قرارمون من ترسوندمت . یادته کیک تولدم رو تو برام خریدی . من همون شمع

هایی که تو برام خریده بودی رو فوت کردم . اصلا یادته اولین بار لیز خوردی افتادی زمین دوستام بهت

خندیدن . یادته دفترت رو مینداختی زمین تا من برش دارم بهت بدم ؟ میدونستی من اون لحظه چه

احساسی داشتم ؟

برای اولین بار خیلی دلم میخواست خم شم دفتر رو بردارم . ولی همش به خاطر تو بود . میخواستم

ببینم رضا چقدر دوسم داره .

آیا بازم روش میشه دفتر رو بندازه ؟ چه روزایی داشتیم .

رضا تو تنها کسی بودی که من اولین بار دوسش داشتم . دوست داشتن رو از تو یاد گرفتم . شاید الان به

خودت بگی که بی وفایی رو یادت ندادم ولی چرا بی وفایی کردی ؟

من واسه این کارهام دلیل دارم . درسته من نمیتونم دوریت رو تحمل کنم . ولی شاید این خاطره هامون

باعث شه که زیاد ناراحت نباشم . رضا دوست داشتن ما پاک بود . نه من به تو با چشم بد نگاه میکردم و

نه تو به من . پس به نظرم اگر این عشق با جدایی تموم شه بهتره . چون اونوقت همیشه همدیگه رو

فراموش نخواهیم کرد . میدونم تو هم حرفامو قبول داری . تو همیشه حرفای منو قبول داشتی رضا .

رضا ما دیگه پیش هم نیستیم که با هم حرف بزنیم یا قرار بزاریم . ما دیگه خیلی از هم دوریم . میخوام

بهم قول بدی اگه یه روزی دلت به تنگ اومد دنبال من نیفتی .

رضا اگه یه روزی تونستی منو کمی فراموش کنی ازت میخوام که با هر دختری که خواستی دوست

بشی . من ناراحت نمیشم . ولی اینو بدون رضا من دوست ندارم با هیچ پسر دیگه ای دوست بشم .

چون میدونم هیشکی دیگه مثل تو نمیشه .

رضا کاش باور میکردی هر جلسه امتحانی که میرفتم روی میز همش اسم تو بود . روی دفترهام . روی

همه چیز . اینقدر دوستت داشتم که الان روی آبجیم وایستادم .

من از قبل میدونستم میخواییم از این شهر بریم . نمیخواستم تو بدونی . چون میدونم ناراحت میشدی .

من طاقت ناراحتی تو رو ندارم .

آبجیم گوشیم رو شکست . سیم کارتم رو هم شکست . چون به خاطر تو دعوام شد .

ازت یک خواهش دارم . این آخرین خواهشمه . اگر بازم دوستم داری این کار رو انجام بده . سیم کارتت رو

بشکن و یکی دیگه بخر .

تنها چیزی که تو رو یاد من میاره همین گردنبندیه که تو تولدم برام گرفتی . الان گردنمه .

منو ببخش که نتونستم برات یادگاری بگیرم . ولی این دفترم رو خوب نگه دار . اگه خواستی یه روزی یاد

من بیفتی این دفترم رو بخون . تو تنها دوست و عشق من بودی . و همیشه به یادت خواهم بود .

برای همیشه خدانگهدار  ... دوستدار تو نگین

بعد خوندنش خیلی گریه کردم . عین بچه ها زار زار اشک میریختم . دیگه تنهای تنها بودم . دیگه نگینی

وجود نداشت که نصف شب ها سر به سرم بزاره . دیگه نگین نبود که با حرفاش منو بترسونه . بهم بگه

دوستت دارم .

شاید هیشکی باورش نشه که این اتفاق برای پسری که تنها 16 سالش بود اتفاق افتاده . یا برای

دختری که تنها 14 یا 15 سالش بود اتفاق افتاده ولی من جز حقیقت چیزی نگفتم .

اونقدر گریه کردم که خودمم ندونستم کی خوابم گرفت . فرداش صبح ساعت 11 بود که به خودم اومدم که

دیشب چه اتفاقی برام افتاده . از خواب بیدار شدم . دفتر هنوز کنارم بود . بدون اینکه برم دست و صورتم

رو بشورم و صبحونه بخورم و ... دفتر رو بازم باز کردم . همه صفحه هاش شعر بود . و تموم شعرهاش

عاشقانه . آخر همه شعرهاش هم نوشته بود تقدیم به رضا .

با این که نگین گفته بود نیفت دنبال من ولی من دلم میخواست یکی از همکلاسی هاشو که منو دیده

پیدا کنم و ازش بپرسم که به کدوم شهر رفتن . فکر میکردم اونا هم بلدن .

ولی من که نمیتونستم رو در رو با دوستشون صحبت کنم . میترسیدم مشکل بشه . یه روز آبجی

کوچیکم رو ورداشتم اومدیم کوچه نگین اینا . به آبجیم گفتم که میری در اون خونه رو میزنی و اگه کسی

اومد دم در بهش میگی که نگین اینا کجا رفتن ؟

آبجیم گفت : نگین کیه ؟

گفتم : ممممممم ببین آناهیتا تو مگه تو کوچه دوست و همبازی نداری ؟

گفت : چرا دارم . سجاد . مبینا . زهرا . سمیه . داوود

گفتم : خب بسه . این نگین خانوم هم دوست و همبازی منه . حالا فهمیدی ؟ برو آبجی گلم . برو

بهشون بگو نگین اینا کجا رفتن ؟ بپرس و بیا .

آناهیتا رفت و در خونه رو زد . از قضا در رو دوست نگین باز کرد . بعده چند دقیقه آناهیتا برگشت . گفتم :

خب آنا چی شد ؟ پرسیدی ؟

آناهیتا گفت : آره ولی اون دختره گفت که نگین به من نگفته کجا میخوان برن . فکر کنم برن یه محله

دیگه ...

دیگه از اونجا فهمیدم به هیچ یک از دوستاش چیزی نگفته . با اناهیتا اومدیم خونه . مثل دیوونه ها افتاده

بودم پی خیابونا و کوچه ها . نگین راست میگفت که نباید دنبالش بیفتم و آدرسشو بگیرم .

چند روزی داغون بودم . همش فکر نگین و ... . امیدوار بودم یکی برام خبر بده . چون هنوز سیم کارتمو

نشکسته بودم . ولی بعد از چند هفته بهم تلقین شد که نگین دیگه واقعا رفته . رفته واسه همیشه .

دیگه بر نمیگرده  .

دیگه منم تصمیمو گرفتم که هر چی نگین میگفت راسته . بیه روزی این اتفاق میفتاد . چون حالا دیگه

میدونم قانون طبیعته . بهتر بود هر چه زودتر این اتفاق میفتاد . ولی یه چیزی منو ناراحت کرده بود که چرا

اینجور باید اتفاق میفتاد .

نگین سپردمت به خدامون . به همونی که تو رو ازم گرفت . باور دارم که خودش میدونسته این کارش

بهتره تو رو ازم گرفت . پس تو رو میسپارم به همونی که کارهاش بی حکمت نیست . شاید خدا

میخواست احساس خودشو به رخ من بکشه . آخه میگن خودشم تنهاس . خوشم دلش پره . مثل من .

نگین حالا میدونم چرا از بارون خوشت میومده . میگن بارون اشک خداست .

هه گفتی اشک یاد همون اشک هایی افتادم که نقش شون افتاده بود روی کاغذ نامه ات . از ته دلت بود

؟ خودت گفتی که شاید به خاطر کتکی که آبجیت بهت زد اشک میریختی . این دم آخری هم دست از

شوخی بر نمیداری نگین ؟

نمیدونم بعدش نوشتی که اشک هات به خاطر من بوده . تو که نیستی دلیل اشک هاتو بگی . راستی

میگن کوچ کردی و رفتی ؟ راست میگن ؟ پس چرا هنوزم خاطرت پیشمه . پس چرا هنوز باورم نشده که

رفتی ...

تو کدوم پرنده ای که کوچ کردی حتی نشد تو آسمون ببینمت که داری میری  . حتی نشد صدای جیک

جیکت رو بشنوم ...

پس بدون تو چه طوری به فکر فردام باشم ؟ دلیل خاکستری بودن رنگ مورد علاقه ام چی باشه ؟ به کی

بگم دلم تنگته ؟ به کی بگم فردا قراره کدوم مسافرت برم ؟ به کی بگم بغض کردم . هان ؟

بازم نیستی که جواب سوالمو بدی . نگین حتی میشه بعضی روزا با تو حرف میزنم . باهات شوخی

میکنم . درد دلامو بهت میگم . باور کن ؟ راس میگم ؟ تو رو خدا نخند نگین  ... ولی بعدش ناراحت

میشم . چون جوابی نمیشنوم . بعضی روزا دلم میخواد بیای تو خوابم . میای تو خوابم ولی بازم بعدش

ناراحت میشم . چون تو خوابم خدا ما رو از هم میگیره .

نگین تو باور داری که میگن دل به دل راه داره ؟ باور داری ؟ ولی چرا دل ما به هم راه نداره ؟ چرا همه راه

ها بسته ست . شایدم من دیگه دلی ندارم که راه داشته باشه . آخه نمیدونی بعد تو دلم خیلی خونه .

نگین میشه بپرسم این لباس بهم میاد یا نه ؟ بهم میاد ؟ راستش رو بگو . دیدی تو نرفتی ؟ پس چه

جوری میگی که آره میاد ؟ شایدم اونقدر مهربون بودی که ندیده جواب مثبت میدادی . هه لابد میگی این

چه سوال هاییه که میپرسم؟ شایدم بگی دیوونه ام. ولی دیوونه خیلی بهم میاد نه ؟

راستی نگین یادته بهم گفتی دوسم داری و عاشقمی ؟ یادته ؟ خب پس چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا

اینهمه آروم از زندگیم رفتی بیرون ؟

هه نگین میدونستی وقتی میخندیدی خیلی بی ریخت میشدی ؟ ه هه . بابا شوخی کردم ناراحت

نشو . نگین ؟ بهت بر خورد ؟ پس چرا اخم کردی ؟ آرهههه میدونم ناراحت شدی . خب قبول دارم شوخی

بدی کردم . منو میبخشی ؟ ببخش دیگه . قول میدم وقتی تو شوخی میکنی من ناراحت نشم . باشه ؟

. تو همیشه تو فکر این بودی که من خطایی کنم و تو ببخشیم .

نگین دیگه واقعا دلم برات تنگه . نگین میخوام دعات کنم  . هه عین همون دعاهایی که وقتی میخوای

بری سربازی مادر ها پشت بچه هاشون میکنن . عین همون د

|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
نَفَس در تاریخ : 1392/4/22/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
یاسی در تاریخ : 1392/3/13/misslife - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
samira در تاریخ : 1392/2/14/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
روزیتا در تاریخ : 1392/2/7/misslife - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مهدیه در تاریخ : 1392/2/4/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1392/1/14/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
raha در تاریخ : 1392/1/10/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1392/1/9/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1392/1/3/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1392/1/2/5 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: