دیگه روزها داشت به روزهای امتحانات نزدیک میشد . منم دیگه برخلاف گذشته حوصله درس خوندن
نداشتم . چون به اندازه کافی فکر و هیاجانات داشتم . تو درسام افت شدیدی کرده بودم . واسم خیلی
زود بود که خودمو ببیازم .
بی تجربگی من و کم سن بودن منو نگین داشت کار دستمون میداد . باعث میشد نتیجه این همه علاقه
و وابستگی رو تو امتحانات ببینیم .
بالاخره امتحانات شروع شد و اولین روز امتحان رفتم سر جلسه امتحان . اولین امتحان رو خوب نگاه کرده
بودم . خوبم دادم . ولی مثل اینکه بد بختیام بعد اولین امتحان شروع میشد . بعد یه راست اومدم خونه و
با نگین تلفنی حرف زدیم . امتاحانت من بعد از ظهر بود و امتحانات نگین صبح بود .
بعده اینکه برگشتم خونه چند ساعت بعدش نگین اس ام اس زد گفت که خونه ای ؟ میتونیم با هم
صحبت کنیم ؟
منم جوتابشو دادم . بعد چند دقیقه زنگ زد . برداشتم
-الو سلام رضا
-سلام نگین
-خوبی؟
-خوبم . تو چطوری ؟
-عالیم . رضا امتحانت ساعت چنده ؟
-ساعت 12 شروع میشه مال ما بعد از ظهره
-رضا خیلی دلم برات تنگ شده بود . طاقت نیاوردم . زنگ زدم . مزاحم که نیستم ؟
-منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خدا خدا میکردم یه وقتی پیدا کنیم با هم صحبت کنیم . نه چه
مزاحمتی . بیکارم
-راستی رضا میدونی چی شده ؟
-نه چی شده ؟
-یادته چند روز قبل اومدیم پارک من یادم رفت دفتر شعری که واست آماده کرده بودمو بیارم . حالا چیکار
کنم ؟
-اه نگین . ترسیدم . گفتم لابد چی شدهههه . خب یه روز میاری میدی دیگه . خودتو ناراحت نکن .
-نه آخه یادم بود . نمیدونم چی شد هول شدم بر نداشتم . خیلی بد شد
-باشه فکرشم نکن . چه عجله ای داری میدی دیگه .
-آره عجله دارم . خیلی هم عجله دارم
-واسه چی ؟ نگین چی میگی تو ؟
-هیچی بیخیال . همینجوری گفتم . رضا میترسم این آخرین باری باشه که با هم حرف میزنیم .
-نگین چی میگی ؟ حالت خوبه ؟ مگه چی شده ؟ آبجیت گیر داده ؟
-آره . آبجیم داره خیلی فشار میاره . میترسم مامانم بدونه . بعد دیگه فاتحه
-نگین یه جور حرف میزنی که دارم شوخی شوخی میترسم .
-رضا شوخی نیس . جای من نیستی که ببینی حتی برای زنگ زدن به تو چه مصیبت ها که نمیکشم .
-آره راس میگی نگین . درکت میکنم . راستی نگین میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟
-بپرس رضا جان
-چی شد که ما اینهمه به هم وابسته شدیم ؟ اونم تو این روزا روزای امتحان .
-آره رضا منم این سوال تو ذهنم مونده بود . جوابشم نمیدونم . الان این کارا دیگه داره تو درس خوندنم
تاثیر میزاره رضا
-نگین فکر کنم بعد از امتحان دیگه با خیال راحت بتونیم هر روز همدیگه رو ببینیم . نه ؟
-(نگین یه خنده کوتاهی کرد و تو خودش یه اه کوتاه کشید) آره رضا شاید.
-شاید ؟
-منظورم اینه که آره راست میگی . رضا دیگه نمیتونم حرف بزنم . بزار بعد از چند دقیقه من خودم تماس
میگیرم خداحافظ
-باشه برو نگین . خداحافظ
فکر کنم نگین ناراحت شده بود . نمیدونم چرا قطع کرد . فکر نمیکنم که کسی اومد تو اتاقش . تنها بود .
کسی پیشش نبود . هیچ صدایی نمیومد . فکر کنم به خاطر حرفام دلخور شده بود . به خاطر همون
حرفی که گفتم بعده امتحانات میتونیم هر روز همدیگه رو ببینیم . تا اون موقع نمیدونستم به خاطر این
حرفم ناراحت شده بوده . ولی بعدا خیلی چیزا فهمیدم ....
اونروز نگین دیگه زنگ نزد . فقط اس ام اس زد و ازم معذرت خواهی کرد که نمیتونه تماس بگیره .
روز بعد تعطیل بودیم و منم نای درس خوندن نداشتم . به زور یه خورده نگاه کردم . فکرم مشغول بود .
دست خودمم نبود . هر روز به این فکر بودم که کی امتحانات تموم میشه تا من بازم نگین رو ببینم .
دومین امتحان رو گند زدم . و همینطور بقیه اش . تا آخرای امتحانات با نگین هر شب اس ام اس بازی
میکردیم . میگفتیمو میخندیدیم . روز به روز به حرفای هم عادت میکردیم . روز به روز بیشتر به هم
وابسته میشدیم . یه شب اس ام اس نمیزدیم دل تنگ همدیگه میشدیم . بعضی موقع ها هم نگین زنگ
میزد و فقط فوت میکرد . هه
بعضی وقت ها میشد نگین نصف شب زنگ میزد بد خواب میشدیم . بعضی موقع ها من زنگ میزدمو سر
به سرش میزاشتم . ولی این حرف زدنمون چند دقیقه طول نمیکشید . شاید یه دقیقه هم نمیشد ولی
برای هر دومون یه عمر میگذشت . شادی هامونو تقسیم میکردیم . غم هامونو از هم وا میکندیم .
خاطرات گذشته مونو با اس ام اس برای هم تازه میکردیم . وقتی نگین زنگ میزد و منو میخندوند با این
که میخندیدیم ولی بعدا بغض میکردیم . دوستیمون خیلی شیرین بود . ولی راسته که میگن هر خوبی
بدی به دنبال داره .
فقط تو عشقی که به هم دیگه داشتیم یه تفاوت داشتیم اونم این بود که نگین میدونست یه روزی منو به
اجبار تنها میزاره ولی نمیخواست بگه منو ناراحت کنه . نمیدونم چه طور با این قضیه کنار اومده بوده .
نمیدونم چطور به خودش تلقین کرده بوده . ولی انگار به اون اتفاقی که میخواست بیفته امید نداشته .
یک یا دو روز مونده به امتحانات دیگه از نگین خبری نداشتم . گوشیش هم خاموش بود . بالاخره
امتحانات تموم شد . یکی دو روز گذشت و من هر ساعت چند بار شماره نگین رو میگرفتم ولی بازم
خاموش بود . فکر میکردم عمدا این کار رو کرده که میخواد چند روزی استراحت کنه . چون فشار امتحان
خیلی رومون اثر گذاشته بود .
چند روزی گذشت . دیگه واقعا دلتنگ همدیگه شده بودیم . من نمیتونستم طاقت بیارم . دلم میخواست
برم کوچه شون منتظرش بمونم تا شاید از خونه بیاد بیرون برم باهاش حرف بزنم .
ولی خودمو نگه میداشتم و امید داشتم که این روزا گوشیش رو جواب میده . چند روزی گذشته بود که یه
شماره ای به من زنگ زد . شماره گوشی نبود از کیوسک تلفن عمومی زنگ زده بودن . برداشتم حرف
نزدم .
گفت : الو (یه دختر بود که صداش شبیه نگین بود )
گتم : سلام نگین . چرا گوشیت خاموشه . حالت خوبه ؟
هیچی نگفت
گفتم : چرا جوابمو نمیدی ؟ چیزی شده ؟
گفت : سلام آقا رضا من نگین نیستم . زهرا هستم دوست نگین
خجالت کشیدم و گفتم : ببخشید من فکر کردم نگینی . نگین کجاست ؟ چرا گوشیش خاموشه ؟
زهرا گفت : آقا رضا میشه بیای همون پارکی که همیشه با نگین میومدی ؟
گفتم : پارک لاله ؟
گفت : آره . میتونی ؟
گفتم : باشه ولی کی ؟
گفت : همین الان بیا .
گفتم : چیزی شده ؟ راستی نگفتی نگین کجاست ؟
گفت : بله همین الان . شما بیایین من میگم نگین کجاس
من نگران شده بودم . میترسیدم . فک میکردم الانه که نگین با آبجیش تو پارک منتظر من باشن . به جز
این فکر دیگه ای نمیکردم . رفتم پارک و رو همون میز و نیمکت . دیدم زهرا از روی یه نیمکت دیگه پا شد
اومد طرف من . تنها بود . تنهای تنها . اطراف رو نگاه کردم دیدم هیچ خبری از نگین نیست . دیگه نگرانیتم
بالا گرفت .
زهرا اومد و سلام داد . منم با ناراحتی سلام دادم . گفتم : بفرما بشینید
گفت : نه میخوام برم . فقط یه حرفی میزنم و میرم . تو دستش هم یه دفترسیمی بود که رنگ جلدش
آبی و روش عکس گل فک کردم واسه خودش یه دفتر خاطرات تازه گرفته .
گفتم : زهرا خانوم نگین کجاست پس چرا نیومده ؟ خبر داری ازش ؟
گفت : آقا رضا ممممممم . آقا رضا نگین دیگه نمیتونه بیاد پارک . دیگه نمیتونه گوشیش رو جواب بده .
گفتم : چرا مگه اتفاقی افتاده ؟
گفت : نگین یه حرفایی به من زد و ازم خواهش کرد بیام و اون حرفا رو به شما بزنم و ازتون خواهش کرد
که ناراحت نشین .
من دیگه داشتم میمردم از ترس . نگران بودم . ناراحت بودم . نمیدونم چه حسی داشتم . ولی حس
خیلی بدی بود . خیلی بد
گفتم : نه ناراحت نمیشم بگید .
گفت : نگین اینا از این شهر رفتن .
بعده گفتن این جمله زبونم بند اومد . فقط تو روی زهرا نگاه کردمو مات موندم . چند دقیقه گذشت .
حرفی نتونستم بزنم . بغضم گرفته بود . زهرا هم چیزی نمیگفت .
چند دقیقه بعد گفتم : میخوایین سر به سرم بزارین ؟ هه
گفت : نه آقا رضا نگین اینا از این شهر اسباب کشی کردنو رفتن .
گفتم : آخه چه جوری ؟ چرا چیزی به من نگفت ؟ امکان نداره . نگین تا چیزی به من نگه هیچ کاری
نمیکنه . تو رو خدا بگو نگین الان کجا قایم شده بگو بیاد من طاقت شوخی ندارم . صداش کن بیاد ...
زهرا گفت : من شوخی نمیکنم . الان میگم چه اتفاقی افتاده . شوهر آبجی نگین تو اداره پست کار
میکنه . اون یه دوست صمیمی داره که معلمه و با بابای نگین تازگی ها دوست شدن و تازه فهمیدن که
تو زمان تربیت معلمشون با هم تو یه کلاس بودن . بابای نگین و دوست داماد نگین اینا با هم صمیمی تر
میشن و قرار میشه که انتقالی بگیرن به یه شهره دیگه . اون انتقالی هم دلیل داشته . چون اگه بابای
نگین انتقالی میگرفت امتیازش بالا میرفت . به خاطر همین انتقالی گرفت به یه شهر دیگه . و چند روز
مونده به امتحانات وسایلشونو بستن و آخرین روز اسباب کشی کردن . اینم بگم که به منم نگفت کجا
میره . نگین بهم سفارش کرد که بهت اینا رو بگم و ازت معذرت خواهی کرد که نتونست باهات تماس
بگیره و اینا رو بهت بگه . اگر هم میخواست میتونست ولی شاید دلیلی داره . شایدم دلیلش رو تو این
دفتر نوشته . از خواست که این دفتر رو بدم بهت . بیا بگیرش .
من مات مونده بودم . بغض نمیزاشت سوال هایی که تو ذهنمه از زهرا بپرسم . میترسیدم گریه کنم .
ساکت و مبهوت مونده بودم . دفتر رو گرفتم ولی بازش نکردم .
به زور چند کلمه حرف زدم به زهرا گفتم : یعنی به تو نگفت کجا میخواد بره ؟
زهرا گفت : گفتم که نگفت . منم از این کارش ناراحتم . ولی روز آخر ازم خواهش کرد و شمارتو بهم داد
که بیام این حرفا رو به شما بزنم . گفت که تموم حرفاشو تو این دفتر زده .
من بازم باوزم نمیشد به این زودی این اتفاقات افتاده باشه . پاهام و دستام سست و سرد شده بودن .
نا نداشتم . زهرا دفتر رو داد و ازم خداحافظی کرد و رفت . چند دقیقه رو نیمکت نشستم . هزاران فکر رو
خیال به سرم زد . بعضی موقع ها خندم میگرفت بعضی موقع ها وقتی میدیدم حقیقت داره گریه ام
میگرفت . بغض کرده بودم ولی نمیخواستم گریه کنم .
ولی اشک هام خود به خود به چشمام میومدن . زور میدادم که اشک هام نریزن . نمیشد . به خاطر این
کارای نگین گریه ام گرفته بود . اصلا باورم نمیشد . انگار یه خواب بود .
تصمیم گرفتم از همون پارک یه راست برم دم خونه نگین تا ببینم و باورم شه که همش دروغه . دفتر رو
برداشتمو اومدم کوچه نگین اینا . از دور دیدم که درشون بازه . خوشحال شدم . فکر کردم خونه هستن .
هه
رفتم جلوتر . وقتی دیدم تو حیاط خونشون هیچی نیست . بدنم سست شد . دهنم وا مونده بود . نه به
خاطر این که شگفت زده بودم . نه . به خاطر این دهنم وا مونده بود که باورم نمیشد نگین به این ساکتی
، به این آرومی رفته باشه .
تو دلم گفتم : تو داشتی میرفتی ولی چی میشد به این آرومی و ساکتی نری . چی میشد بهم
میگفتی . قول میدادم هیچی نگم . مخالفت نکنم . سخته ولی اگه تو میخواستی میکردم . ما که تازه
میخواستیم هر روز همدیگه رو ببینیم . اون سوالی که ازم پرسیدی اگه ما از این شهر بریم چیکار میکنی
راست بود . سوال نبود حقیقت بود . حالا چطوری تو رو ببینم . چه طوری فراموشت کنم . از کوچه نگین
اینا برگشم . گریه ام گرفته بود نمیخواستم مردم ببینن گریه میکنم .
رفتم داخل پاساژ رفتم زیر پله برقی . نشستم گریه کردم . یه دل سیر اشک ریختم . واسه نگین . واسه
خودم . واسه این سکوت نگین . خیلی دلم گرفته بود . دیگه از مردما نفرت داشتم . از آبجی نگین نفرت
داشتم . دلم میخواست برم خونه آبجی نگین هر چی شیشه ست بشکنم . لعنت به تو . لعنت به
زندگی تو .
بعد چند دقیقه از پاساژ اومدم بیرون . اشک هامو با دستای سردم پاکشون کردم . دست خودم نبود
احساس خیلی ناراحتی میکردم . حالم بد بود . نزدیک های شب بود . من بودم و یه دفتر شعر و
خیابون ...
اومدم خونه . وقتی آبجی اناهیتا دفتر رو دید خوشحال شد . فکر کرد براش دفتر نقاشی خریده بودم . دفتر
رو از دستم گرفت . بازش کرد ولی داخل اون دفتر پر بود از جمله هایی که از ته دل در اومده . آناهیتا گفت
داداش چرا این دفتر رو خط خطی کردی ؟ تو دلم خندیدم . کاش جای آناهیتا بودم تا به این جمله های
عاشقونه میگفتم خط خطی . ..
یه ورق از داخل دفتر افتاد . دفتر و ورق رو از آناهیتا گرفتم و اومدم تو اتاق . ورق کاغذ رو کذاشتم لای دفتر
انداختم رو تخت . پنجره اتاق رو باز کردم . بازم گریه ام گرفت . من به نگین عادت کرده بودم .
رفتم دست و صورتم رو شستم . باز اومدم اتاق . فکرم مشغول بود . یه احساسی داشتم که نمیشه
گفت . انگار یکی از عزیزانت فوت کرده باشه اونقدر دلت میگیره که نمیدونی داری به چی گریه میکنی .
همه خاطراتم با نگین داشت مثل یه فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشدن .
دلم نمیخواست دفتر نگین رو باز کنم . چون میترسیدم نوشته هاش باعث بشه خیلی ناراحت بشم .
ولی از یه طرف هم طاقت نمیاوردم . اومدم نشستم رو تخت . دفتر رو گرفتم و به جلدش زل زدم .
یه دفتر آبی که وسطش چند تا گل رز . دفتر تازه تازه بود انگار تازه خریدیش . مثل خودش خشگل بود .
صفحه اولش رو باز کردم . با خط بزرگ نوشته بود . به نام خدایی که سرانجام تو رو ازم میگیره ....
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم . بازم اشکام بهونه کردن . گریه ام گرفت .
دیگه بقیه صفحه ها رو نخوندم . ولی همون کاغذی که تا شده بود و لای دفتر بود رو برداشتم . نامه ای
بود که نگین جداگانه برام نوشته بود . شعر نبود . ودای آخرش بود .
"به نام خدایی که سرانجام تو رو ازم میگیره ...
سلام رضا . امیدوارم حالت خوب باشه .
فکر کنم زهرا همه چیز رو به تو گفته باشه . ولی به غیر از اونا حرف های دیگری دارم که میخواهم برایت
بگویم. رضا الان نیستی ببینی که دستام میلرزه . گریه ام گرفته . شاید این گریه به خاطر این باشه که
آبجیم منو کتک زده . شایدم به خاطر تو باشه . ولی اگر کاغذ نامه ام خیسه خیسه یا لکه های اشک
هام روشه منو ببخش ...
رضا جان الان فکر میکنم که تو از من دلخوری . به خاطر این که بهت هیچی نگفتم . ولی من دلیل دارم .
رضا جان میخواهم برای کارهایی که برات نکردم عذر خواهی کنم . تو خیلی کارها برای من کردی . ولی
منو ببخش که فرصت نشد جبران کنم . رضا فکر کنم عشق ما یه عشق خیلی ساده و پاک بود . رضا منو
ببخش من سن ام اونقدر کم هست که نمیتونم درباره عشق نظر بدم . ولی لااقل اینو میدونم که تو
اونقدر خوب هستی که حتی نشد یه بار دستامو لمس کنی . میتونستی ولی میدونم فکر میکردی من
ناراحت شم . رضا بغض نمیزاره بنویسم . دلم گرفته .
رضا اگه یه روزی دلت گرفت و نتونستی طاقت بیاری بهت این اجازه رو میدم که برام گریه کنی . چون الان
درکت میکنم . اگه یه روز اونقدر ناراحت شدی و فکر کردی که من کار بدی کردم نفرین ام کن . اصلا رضا
هر کاری به نظرت خوبه انجام بده . ولی آخر کار اینم یادت باشه که ما همدیگه رو دوست داشتیم و حاضر
نبودیم بدی همدیگه رو ببینیم .
رضا یادته ؟ یادته اولین قرارمون من ترسوندمت . یادته کیک تولدم رو تو برام خریدی . من همون شمع
هایی که تو برام خریده بودی رو فوت کردم . اصلا یادته اولین بار لیز خوردی افتادی زمین دوستام بهت
خندیدن . یادته دفترت رو مینداختی زمین تا من برش دارم بهت بدم ؟ میدونستی من اون لحظه چه
احساسی داشتم ؟
برای اولین بار خیلی دلم میخواست خم شم دفتر رو بردارم . ولی همش به خاطر تو بود . میخواستم
ببینم رضا چقدر دوسم داره .
آیا بازم روش میشه دفتر رو بندازه ؟ چه روزایی داشتیم .
رضا تو تنها کسی بودی که من اولین بار دوسش داشتم . دوست داشتن رو از تو یاد گرفتم . شاید الان به
خودت بگی که بی وفایی رو یادت ندادم ولی چرا بی وفایی کردی ؟
من واسه این کارهام دلیل دارم . درسته من نمیتونم دوریت رو تحمل کنم . ولی شاید این خاطره هامون
باعث شه که زیاد ناراحت نباشم . رضا دوست داشتن ما پاک بود . نه من به تو با چشم بد نگاه میکردم و
نه تو به من . پس به نظرم اگر این عشق با جدایی تموم شه بهتره . چون اونوقت همیشه همدیگه رو
فراموش نخواهیم کرد . میدونم تو هم حرفامو قبول داری . تو همیشه حرفای منو قبول داشتی رضا .
رضا ما دیگه پیش هم نیستیم که با هم حرف بزنیم یا قرار بزاریم . ما دیگه خیلی از هم دوریم . میخوام
بهم قول بدی اگه یه روزی دلت به تنگ اومد دنبال من نیفتی .
رضا اگه یه روزی تونستی منو کمی فراموش کنی ازت میخوام که با هر دختری که خواستی دوست
بشی . من ناراحت نمیشم . ولی اینو بدون رضا من دوست ندارم با هیچ پسر دیگه ای دوست بشم .
چون میدونم هیشکی دیگه مثل تو نمیشه .
رضا کاش باور میکردی هر جلسه امتحانی که میرفتم روی میز همش اسم تو بود . روی دفترهام . روی
همه چیز . اینقدر دوستت داشتم که الان روی آبجیم وایستادم .
من از قبل میدونستم میخواییم از این شهر بریم . نمیخواستم تو بدونی . چون میدونم ناراحت میشدی .
من طاقت ناراحتی تو رو ندارم .
آبجیم گوشیم رو شکست . سیم کارتم رو هم شکست . چون به خاطر تو دعوام شد .
ازت یک خواهش دارم . این آخرین خواهشمه . اگر بازم دوستم داری این کار رو انجام بده . سیم کارتت رو
بشکن و یکی دیگه بخر .
تنها چیزی که تو رو یاد من میاره همین گردنبندیه که تو تولدم برام گرفتی . الان گردنمه .
منو ببخش که نتونستم برات یادگاری بگیرم . ولی این دفترم رو خوب نگه دار . اگه خواستی یه روزی یاد
من بیفتی این دفترم رو بخون . تو تنها دوست و عشق من بودی . و همیشه به یادت خواهم بود .
برای همیشه خدانگهدار ... دوستدار تو نگین
بعد خوندنش خیلی گریه کردم . عین بچه ها زار زار اشک میریختم . دیگه تنهای تنها بودم . دیگه نگینی
وجود نداشت که نصف شب ها سر به سرم بزاره . دیگه نگین نبود که با حرفاش منو بترسونه . بهم بگه
دوستت دارم .
شاید هیشکی باورش نشه که این اتفاق برای پسری که تنها 16 سالش بود اتفاق افتاده . یا برای
دختری که تنها 14 یا 15 سالش بود اتفاق افتاده ولی من جز حقیقت چیزی نگفتم .
اونقدر گریه کردم که خودمم ندونستم کی خوابم گرفت . فرداش صبح ساعت 11 بود که به خودم اومدم که
دیشب چه اتفاقی برام افتاده . از خواب بیدار شدم . دفتر هنوز کنارم بود . بدون اینکه برم دست و صورتم
رو بشورم و صبحونه بخورم و ... دفتر رو بازم باز کردم . همه صفحه هاش شعر بود . و تموم شعرهاش
عاشقانه . آخر همه شعرهاش هم نوشته بود تقدیم به رضا .
با این که نگین گفته بود نیفت دنبال من ولی من دلم میخواست یکی از همکلاسی هاشو که منو دیده
پیدا کنم و ازش بپرسم که به کدوم شهر رفتن . فکر میکردم اونا هم بلدن .
ولی من که نمیتونستم رو در رو با دوستشون صحبت کنم . میترسیدم مشکل بشه . یه روز آبجی
کوچیکم رو ورداشتم اومدیم کوچه نگین اینا . به آبجیم گفتم که میری در اون خونه رو میزنی و اگه کسی
اومد دم در بهش میگی که نگین اینا کجا رفتن ؟
آبجیم گفت : نگین کیه ؟
گفتم : ممممممم ببین آناهیتا تو مگه تو کوچه دوست و همبازی نداری ؟
گفت : چرا دارم . سجاد . مبینا . زهرا . سمیه . داوود
گفتم : خب بسه . این نگین خانوم هم دوست و همبازی منه . حالا فهمیدی ؟ برو آبجی گلم . برو
بهشون بگو نگین اینا کجا رفتن ؟ بپرس و بیا .
آناهیتا رفت و در خونه رو زد . از قضا در رو دوست نگین باز کرد . بعده چند دقیقه آناهیتا برگشت . گفتم :
خب آنا چی شد ؟ پرسیدی ؟
آناهیتا گفت : آره ولی اون دختره گفت که نگین به من نگفته کجا میخوان برن . فکر کنم برن یه محله
دیگه ...
دیگه از اونجا فهمیدم به هیچ یک از دوستاش چیزی نگفته . با اناهیتا اومدیم خونه . مثل دیوونه ها افتاده
بودم پی خیابونا و کوچه ها . نگین راست میگفت که نباید دنبالش بیفتم و آدرسشو بگیرم .
چند روزی داغون بودم . همش فکر نگین و ... . امیدوار بودم یکی برام خبر بده . چون هنوز سیم کارتمو
نشکسته بودم . ولی بعد از چند هفته بهم تلقین شد که نگین دیگه واقعا رفته . رفته واسه همیشه .
دیگه بر نمیگرده .
دیگه منم تصمیمو گرفتم که هر چی نگین میگفت راسته . بیه روزی این اتفاق میفتاد . چون حالا دیگه
میدونم قانون طبیعته . بهتر بود هر چه زودتر این اتفاق میفتاد . ولی یه چیزی منو ناراحت کرده بود که چرا
اینجور باید اتفاق میفتاد .
نگین سپردمت به خدامون . به همونی که تو رو ازم گرفت . باور دارم که خودش میدونسته این کارش
بهتره تو رو ازم گرفت . پس تو رو میسپارم به همونی که کارهاش بی حکمت نیست . شاید خدا
میخواست احساس خودشو به رخ من بکشه . آخه میگن خودشم تنهاس . خوشم دلش پره . مثل من .
نگین حالا میدونم چرا از بارون خوشت میومده . میگن بارون اشک خداست .
هه گفتی اشک یاد همون اشک هایی افتادم که نقش شون افتاده بود روی کاغذ نامه ات . از ته دلت بود
؟ خودت گفتی که شاید به خاطر کتکی که آبجیت بهت زد اشک میریختی . این دم آخری هم دست از
شوخی بر نمیداری نگین ؟
نمیدونم بعدش نوشتی که اشک هات به خاطر من بوده . تو که نیستی دلیل اشک هاتو بگی . راستی
میگن کوچ کردی و رفتی ؟ راست میگن ؟ پس چرا هنوزم خاطرت پیشمه . پس چرا هنوز باورم نشده که
رفتی ...
تو کدوم پرنده ای که کوچ کردی حتی نشد تو آسمون ببینمت که داری میری . حتی نشد صدای جیک
جیکت رو بشنوم ...
پس بدون تو چه طوری به فکر فردام باشم ؟ دلیل خاکستری بودن رنگ مورد علاقه ام چی باشه ؟ به کی
بگم دلم تنگته ؟ به کی بگم فردا قراره کدوم مسافرت برم ؟ به کی بگم بغض کردم . هان ؟
بازم نیستی که جواب سوالمو بدی . نگین حتی میشه بعضی روزا با تو حرف میزنم . باهات شوخی
میکنم . درد دلامو بهت میگم . باور کن ؟ راس میگم ؟ تو رو خدا نخند نگین ... ولی بعدش ناراحت
میشم . چون جوابی نمیشنوم . بعضی روزا دلم میخواد بیای تو خوابم . میای تو خوابم ولی بازم بعدش
ناراحت میشم . چون تو خوابم خدا ما رو از هم میگیره .
نگین تو باور داری که میگن دل به دل راه داره ؟ باور داری ؟ ولی چرا دل ما به هم راه نداره ؟ چرا همه راه
ها بسته ست . شایدم من دیگه دلی ندارم که راه داشته باشه . آخه نمیدونی بعد تو دلم خیلی خونه .
نگین میشه بپرسم این لباس بهم میاد یا نه ؟ بهم میاد ؟ راستش رو بگو . دیدی تو نرفتی ؟ پس چه
جوری میگی که آره میاد ؟ شایدم اونقدر مهربون بودی که ندیده جواب مثبت میدادی . هه لابد میگی این
چه سوال هاییه که میپرسم؟ شایدم بگی دیوونه ام. ولی دیوونه خیلی بهم میاد نه ؟
راستی نگین یادته بهم گفتی دوسم داری و عاشقمی ؟ یادته ؟ خب پس چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا
اینهمه آروم از زندگیم رفتی بیرون ؟
هه نگین میدونستی وقتی میخندیدی خیلی بی ریخت میشدی ؟ ه هه . بابا شوخی کردم ناراحت
نشو . نگین ؟ بهت بر خورد ؟ پس چرا اخم کردی ؟ آرهههه میدونم ناراحت شدی . خب قبول دارم شوخی
بدی کردم . منو میبخشی ؟ ببخش دیگه . قول میدم وقتی تو شوخی میکنی من ناراحت نشم . باشه ؟
. تو همیشه تو فکر این بودی که من خطایی کنم و تو ببخشیم .
نگین دیگه واقعا دلم برات تنگه . نگین میخوام دعات کنم . هه عین همون دعاهایی که وقتی میخوای
بری سربازی مادر ها پشت بچه هاشون میکنن . عین همون د
|
امتیاز مطلب : 200
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42